وای از این همه خستگی وای
چطور بدن این نازنین این عزیز را شستشو کنم اگر تغسیل فاطمه با اشک چشم مجاز بود آب را بر بدن او حرام میکردم . اگر دفن واجب نبود خاک را هم بر او حرام میکردم .
حیف است این جسم آسمانی در خاک. حیف است این پیکر ثریایی در ثری حیف است این وجود عرشی در فرش .
اما چه کنم که این سنت دست و پا گیر زمین است . از تبعات زندگی خاکی است .
پس آب بریز اسماء کاش آبی بود که آتش این دل سوخته را خاموش میکرد, ای اشک بیا . بیا که اینجاست جای گریستن .
ای وای این تورم بازو از چیست ؟... این همان حکایت جگر سوز تازیانه و بازو ست . خلایق باید سجده کنند به اینهمه حلم , به این همه صبوری .
فاطمه؛ گفتی بدنت را از روی لباس بشویم ؟ برای بعد از رفتنت هم باز ملاحظه این دل خسته را کردی ؟
نازنین؛ چشم اگر کبودی| را نبیند , دست که التهاب و تورم را لمس میکند.
ای کسی که پنهان کاری را فقط در دردها و مصیبت هایت بلد بودی , شوی تو کسی نیست که این رازهای سر به مهر تو را نداند و برایشان در نخلستان های تاریک شب , نگریسته باشد .
اینجا جای تازیانه نا مردان است و درآن زمان که ریسمان در گردن مرد تو آویخته بودند
ای خدا این غسل نیست این شستشو نیست , مرور مصیبت است . دوره کردن درد است . تداعی محنت است .
ای وای از حکایت محسن, حکایت آن در و دیوار؛ حکایت آن میخ آهنین با بدن نحیف و خسته و بیمار ؛ حکایت آن آتش با آن تن تب دار ؛ حکایت آن دست پلید با این گونه و رخسار؛ حکایت آن همه مصیبت با این دل بی قرار.
آرامتر اسما؛ دست به سادگی از اینهمه جراحت عبور نمیکند , دل چطور این همه مصیبت را مرور کند.
چه صبری داشتی تو ای فاطمه ؛ و چه صبری داری تو ای خدای فاطمه
اینکه جسم است این همه جراحت دارد, اگر قرار به تغسیل دل بود چه میشد , این دل شرحه شرحه , این دل زخم دیده, این دل جراحت کشیده
خسته ام چقدر خسته ام